محل تبلیغات شما

میم‌نوشت



"روزمره نشدن"، از هر اتفاق ساده‌ای میتونه یه رویداد هیجان‌انگیز بسازه. مثلا "مستی" که برای بسیاری از اطرافیانم اتفاقی روزمره و معمولی محسوب میشه، برای من یه اتفاق زیبا و جذابه. چرا؟ به خاطر همون روزمره نشدن. به خاطر این که دائم اتفاق نمیفته. به همین دلیله که وقتی دیشب تا صبح به مستی گذشت، برای من یه اتفاق تکراری نبود. شاید برای "ح" همچین هیجانی نداشت. شب قبلش رو به مستی گذروند، مثل خیلی از شب‌های قبل‌ترش. شب بعدش رو هم قرار بود به مستی بگذرونه. برای من اما همون یک شب بود. یک شب بعد از مدتی طولانی و احتمالا تا مدت‌های طولانی هم.
دیشب که اومد دنبالم، هیچ برنامه‌ای نریخته بودیم. قرار بود بیاد و یک ساعتی جایی بشینیم و بعد هم برگردیم خونه. خاصیت عاشورا در کشور عزیزمون اینه که هیچ جایی باز نبود و این تعطیلی همه جایی، ما رو در بیرون رفتن ناکام کرد. از اون جا که جوون ایرانی از محدودیت‌ها و تهدیدها برای خودش فرصت میسازه، "ح" هم با یه تماس تلفنی برنامه رو عوض کرد و رهسپار باغ پسرعمه‌ی ایشون شدیم و با حضور خواهران این دو، شدیم جمع پنج نفره‌ای که چند ساعتی رو به کباب‌خوری و مستی گذروندند. یک ویژگی دیگه‌ی عاشورا هم این که موقع برگشت (حوالی پنج صبح) دوست خوش‌سلیقه‌مون مداحی یزدی پلی کرد و هنوز هم با تصور ریتم و شوری که با این نوحه توی ماشین گرفته بودم، خنده‌ام می‌گیره. حالا که بیست و چهار ساعت از شروع برنامه‌ی دیشب گذشته، سرچ کردم و نوحه رو پیدا کردم و قفلی زدم روش. نوحه رو هم فرستادم تو گروه تلگرامی فامیلای عاشوراییمون و چقدر هم تعجب کردند از این که آتئیست معروف خانواده براشون نوحه گذاشته اونجا (البته من آتئیست نیستم، تصور اون‌ها اینه). جوری هم از متن و ریتم مداحی تمجید کردم که همه ذوق‌رده شدند. دیگه نمی‌دونن که خودم با هر بار شنیدنش یاد مستی دیشب و اون جور رقص ریتمیک توی ماشین میفتم :)))


این تمایل به کش دادنِ این مرحله‌ی علاقمند شدن به کسی همیشه در من بوده. تردیدی که چند روزی با من بوده، داره روز به روز بیشتر خودش رو نشون میده. دائم توی این فکر هستم که خب بعدش چی؟ وارد رابطه شدن با کسی که این همه فاصله داریم چه معنی‌ای داره اصلا؟ من البته هیچوقت اصراری به دائم نزدیک بودن ندارم. ترجیح شخصیم هم همیشه همین بوده که در فواصل زمانی بلندتر با کسی که در رابطه‌ام ملاقات کنیم. اما این یک مورد برام معنی نمیده، کار نمیکنه انگار. این آدم انگار مناسب‌ترینه از نظرم اما با مناسب‌ترین آدم قراره چه رابطه‌ای داشته باشم؟ رابطه با کسی که در دسترسه و هیچ معیار خاص مورد پسندم نداره بهتره یا کسی که اینقدر خوبه اما دوره؟ این سوالیه که این روزا دارم از خودم میپرسم و هنوز جوابی براش پیدا نکردم. 
برام واضحه که این آدم میتونه فردای من باشه، میتونه بخش مهمی از آینده‌ی من باشه، اما کدوم فردا؟ کدوم آینده؟ وقتی میل شدیدی به کسی داری و دوست داری اون رو بخشی از فردای خودت ببینی اما در عین حال مطمئن نیستی که دلت میخواد فردات رو با کسی قسمت کنی باید چه کرد؟ 
راستش دلم واسه حس دو سه هفته پیش خودم تنگ شده. دلم همون بی‌تابی رو میخواد. کاش همیشه همون حس شدید می‌موند.
تمام ماجراهای این آدم اما اگه هیچی تهش نباشه هم یه خاصیت مهم داشت و اون هم این که همیشه و در هر سن و شرایط و حالی ممکنه یکی پیدا شه که دل ازت ببره. هیچوقت نمیتونی با قاطعیت بگی دیگه کسی نیست که دوستش داشته باشی. همیشه ممکنه یکی باز هم پیدا شه که فرضیه‌ها رو به هم بریزه.


از دوازده مرداد که شروع کردم به علاقمند شدن به این دختره، قطعا روزی نبوده که بهش فکر نکنم. به نظرم این "شروع کردن به علاقمند شدن" هم ترکیب مسخره و عجیب و غریبیه ولی خب چیزی جز این نیست. همون روز بود انگار که شروع کردم. و البته "روز" هم واحد زمانی بزرگیه برای شمردن فاصله‌ی بین دو لحظه‌ای که بهش نکردم. باید واحد کوچیکتری براش پیدا کنم. شاید هر چند ساعت. شاید هر وقت که مشغول انجام کاری نبودم. هر بار که قراره به خواب برم و یا هر بار که از خواب بیدار میشم. آخرین و اولین چیزی که هر بار توی مغزم میاد همینه.
حقیقت اول این که تا قبل از دوازده مرداد، سه چهار سالی مشغول علاقمند بودن به دختر دیگه‌ای بودم. حالا این -تقریبا- بیست روزی که گذشته کاملا همه چی تغییر کرده. شاید اولین کسی بوده که باعث شده دیگه کسی جز خودش فکرم رو مشغول نکنه و یه جورایی جایی باقی نذاشته.
حقیقت دوم این که هنوز حرفی بهش نزدم و یه جورایی شاید این اقدام نکردن تست ثبات هم محسوب شه برای خودم. نیاز دارم خودم رو تست کنم و ببینم با گذشت زمان و خارج شدن از اون جو اولیه همچنان علاقمند خواهم بود یا نه. 
حقیقت سوم این که برای چندمین بار بهم ثابت شد این دوره‌ی علاقمند شدن به آدم‌ها برام زیباست. خود رابطه هم اینقدر برام زیبا نیست و انگار صبح تا شب به کسی فکر کردن و همچنان در تعلیق بودن برام جذابه. این جذابیت تا جایی ادامه داره که جواب قطعی نگیرم. فرقی هم نداره مثبت یا منفی. به نظرم همین عدم قطعیت قشنگه و شاید هم یک جور بیماری باشه این تمایل به دوره‌ای که تکلیف هنوز نامشخصه.
حقیقت چهارم این که بارها در چنین موقعیتی بودم (حالا شاید نه اینقدر شدید) و هر بار که قطعیتی پیش اومد خیلی چیزها عوض شد. به این فکر می‌کنم که اگه همین فردا صبح بشنوم با کسی توی رابطست و یا به هر دلیلی بفهمم نمیخواد با من باشه، چه حسی خواهم داشت؟ در تمام مراحل قبلی به محض اینکه احساس کردم کمی به کسی تمایل دارم و طرف مقابل نمیتونه یا نمیخواد باهام باشه، در کسری از ثانیه تمام تمایلم فرونشست و خیلی راحت گذاشتمش کنار. نمی‌دونم اینجا چه اتفاقی میفته و شاید تا اتفاق نیفته نتونم درست پیشبینی کنم اما چیزی که الان هست اینه که حس می‌کنم فرق داره برام این آدم (و البته چون هنوز وسط ماجرام شاید دقیق نباشه این حرف).
حقیقت آخر این که جنس این تمایل یه تفاوت جالبی با تجربه‌های قبلی داره و اون هم این که هنوز هیچی شروع نشده، یه جور تعهد مسخره احساس می‌کنم در خودم. شرح دادنش یه خرده سخته و حتی شاید اگه بعدا همینو بخونم نفهمم که این یعنی چی ولی خب مهم اینه که الان میفهمم یعنی چی.

دقیقا شده هفت روز که به او پیامی ندادم. این هفت روز را مثل تمام روزهای دیگر گذراندم و اتفاقی نیفتاد. من اما در مقابل خواب دیدن آدم ضعیفی‌ام. از سال‌ها قبل، هر بار که خواب کسی را می‌دیدم، تا یکی دو روز در فضای همان خواب می‌ماندم. احتمالا یکی دو روز آینده هم در فضای همین خواب امشبم خواهم بود. خواب دیدم که دوستم دارد، که آمده محل کارم، که از پله‌های نرده‌ایِ کنارِ باسکول رفته بالا، به سختی خودش را بالا کشیده و در سخت‌ترین حالت ممکن سعی می‌کند که از من عکس بگیرد. با یک دست دوربینش را گرفته و با دست دیگر تعادلش را حفظ می‌کند. من خونسرد ژست گرفته‌ام و بلند می‌گویم "چه خوبه آدم دوست عکاس داشته باشه". او می‌خندد و عکسش را می‌گیرد و تمام. احتمالا الان که تازه از خواب بیدار شدم، بیش از اندازه در جو خواب هستم و این طور احساس می‌کنم که اگر دوستم داشته باشد چیزی کم نخواهم داشت. اما ساعت سه و نیم صبح است و ساعت برای پیام دادن مناسب نیست و فرداشب هم احتمالا فضای این خواب از سرم می‌پرد و باز پیامی نمی‌دهم و دوباره روزهای معمولی ادامه خواهند داشت. 
امروز به این فکر می‌کردم که همین سه ماه پیش احتمالا "ض" در نظرم بهترین دختری بود که می‌شد دوستش داشت. بعد از یکی دو ماه این یکی آمد و یک سطح همه چیز را برد بالا. این داستان حالا با هر پایانی حتی بی‌سرانجام این یک چیز را به من یاد داده که هیچوقت نمی‌شود دو چیز را با قطعیت گفت. یک این‌که هیچوقت آدم بهتری نخواهد آمد. دو این که هیچوقت دیگر نمی‌شود عاشق شد و سنش گذشته. 
به "ر" که دوست مشترکمان است و در تمام این مدت ماجرای علاقه‌ام را دنبال می‌کرد پیام دادم و گفتم که این داستان از نظر من تمام شده‌ست. برای خودم هم چیز نرمالی نیست که بیست و چهار ساعت بعد از خواب رمانتیک دیشب چنین چیزی را بگویم اما فکر می‌کنم که انگار دیگر چیزی برای گفتن ندارم و این یعنی این قصه را با همین پایان باز تمام می‌کنم.
راستش من از پشیمانی‌های بعدش هیچ خبر ندارم اما هیچوقت آدمِ مستقیم پیشنهاد دادن نبوده‌ام. روشِ کوفتی‌ام برای شروع رابطه در طول تمام زندگی‌ام همین بوده که سعی می‌کردم یک‌جور غیرمستقیم علاقه‌ام را به طرف مقابل بفهمانم و بعد هم منتظر واکنشش بمانم و متناسب با واکنشش به خواستن یا نخواستنش ادامه دهم.
به "ر" گفتم که واکنشی که برایم نشانه‌ای از خواستنش و تمایل به حرف‌زدن باشد ندیده‌ام. گفت که این روزها کمتر اینجاها سر می‌زند و نباید نگران این چیزها باشم. برای من اما این کم‌سرزدن هم خودش یک نشانه‌ی منفی است. چطور می‌شود کسی یک درصد تمایل به حرف‌زدن و وقت‌گذراندن با شما داشته باشد و درست در همین روزها که دارید از شدت خواستنش می‌سوزید تصمیم به کمتر آنلاین شدن می‌گیرد؟
نمی‌دانم حتی در مکالمات قبلی توانسته‌ام خواستنم را به او بفهمانم یا نه (که اگه نفهمانده باشم کل قضیه و تحلیلم روی هواست)، اما چیزی که هست این است که از نظر خودم در حد همان یک شب حرف‌زدن باید علاقه‌ام را فهمیده باشد و با این پیشفرض من بعد از آن مکالمه واکنش مناسبی که باب میلم باشد، نگرفته‌ام.
این احتمالا نباید آخر قصه‌ی چنین میلی باشد که از دوازدهم مرداد تا همین بامداد بیست و هفتم شهریور مرا درگیر خودش کرد. شاید این طور تحلیل رفتار طرف مقابل و حرف‌نزدن مستقیم در سی‌سالگی چیز مسخره‌ای به نظر بیاید. این یک بیانیه‌ی اعلام پشیمانی نیست. هنوز هم دوستش دارم و البته دوست‌داشتنی که احتمالا با توجه به تصمیم امشبم روز به روز جایش را به چیزهای دیگر خواهد داد. 
احساسم این است که داستان تمام شده. احساسم این است که دیگر هیچ پیامی نخواهم داد و امیدم این است که روی حرفم بمانم و این قصه را در چنین شبی، در بامداد بیست و هفتم شهریور، در شبی که هیچ اتفاق خاصی نیفتاد، در شبی که دل کندنم را شروع خواهم کرد، تمام کنم. تمام خواهد شد اما این دختر را از یاد نخواهم برد. 

یک. پاییزه و امروز که یه خرده هوا سرد بود، کیف کردم. نمی‌خوام به سگ‌لرزهای این چهار پنج ماه آینده و سختی‌های گاه و بی‌گاهش فکر کنم، چون هنوز هم معتقدم لرزیدن بهتر از پخته شدنه. سرمای امروز احتمالا خداحافظی با گرمای آزاردهنده‌ی تابستونی بود و از این به بعد تا چند ماه اگه گرمایی هم در کار باشه، دیگه اونقدرا تحمل کردنش سخت نیست.
این شروع سرما و پایان گرما به نظرم زیباترین اتفاق هر ساله. اتفاقی که حتما بیشتر از آغاز فروردین صلاحیت داره برای عید بودن. 

دو. باز سر و کله‌ی یکی از این آدما تو زندگیم پیدا شده که بهم علاقمنده گویا. هر روز که میگذره توجهش رو بیشتر نشون میده و تعداد پیاماش داره میره بالاتر. این از همون آدماست که قطعا هیچوقت برام جدی نمیشه اما اونقدر بهم محبت نشون میده که اعتماد به نفسم رو می‌بره و بالاتر و نتیجه‌ش؟ معلومه دیگه. این که یکی مثل "الف" پیدا شه که من با همون اعتماد به نفس حاصله بهش ابراز علاقه می‌کنم اما تبدیل به رابطه نمیشه. احتمالا بعدش دوباره دچار تردیدهایی در مورد خودم میشم که باز یکی مثل همین جدیدیه پیدا میشه که بیاد و جبرانش کنه. من نمی‌فهمم دنیا چرا اینجوری کار میکنه واقعا. بر عکسه همه چی.

سه. چهار تا سرشیفت توی شرکت داریم که به صورت گردشی هر هفته یکیشون باهامون کار میکنه. اینقدر این محمد رو دوست دارم من که قطعا تموم اون بندر یک طرف و این پسر اون طرفش. بین این همه آدم که به شدت دنیاشون با دنیام فرق داره، بودن محمد آرامش خالصه و اینقدر هفته‌هایی که گردش شیفت‌ها، من و محمد رو به هم میرسونه انرژیم بالاست که نظیر نداره. بین اون همه آدمِ کوچیک، محمد یه دنیاست برای من. سابقا کتاب‌خون حرفه‌ای بوده، فیلم‌های خوب میبینه، موزیک‌های عالی همیشه از گوشیش پلی میشه، هر روز اول شیفت بهمون اسپرسو می‌رسونه و دیدگاه‌های ی و اجتماعیش خیلی خیلی نزدیکه بهم. تنها نقطه ضعفش هم استقلالی-اینتری بودنشه که هر بار بساط کل‌کل جور میکنه برامون.

چهار. هر بار که خبر قبولی کسی توی فلان دانشگاه رو میشنوم یا از تصمیم کسی برای ادامه تحصیل مطلع میشم، برای هزارمین بار از این که دانش‌آموز یا دانشجو نیستم لذت میبرم. این لذت مدام که تمومی نداره انگار. سال‌ها گذشته و همچنان نفرت از درس خوندن در من باقی مونده. هر بار که فکر می‌کنم بهترین لحظه‌های زندگیم کدوما بودن، روز دفاع پایان‌نامه‌ی ارشد میاد توی ذهنم و هیچوقت هم از لیست بهترین روزهای زندگی حذف نمیشه. مرگ بر تحصیل.

پنج. چقدر خوبه که اینجا می‌نویسم. گاهی میرم و پستای قدیمی‌تر رو می‌خونم و برام جالبه که نگاهم به دنیا چی بوده. این که از حسم می‌نویسم و بعدها میتونم بیام و مرور کنم و ببینم کدوم حس‌ها موندگار شدن و کدوما مربوط به همون زمان بودند فقط. دوست دارم بیام و پیشبینی کنم اصلا تا بعدها دوباره گذرم به اینجا بیفته و واقعیت اون روز رو با پیشبینی‌هام مقایسه کنم. حالا حس امروز؟ همچنان "الف" ایده‌آل منه و حالا حالاها کسی نمی‌تونه با چنین قدرتی روی من اثر بذاره. این هم از پیشبینی مهر نود و هشت.

نامه رو نوشتم و ارسال هم کردم. نمی‌دونم بیشتر شبیه نامه‌ی شاملو به آیدا شد یا علی به مالک، ولی به هر شکلی بود نوشتم و فرستادم و بیست سی کیلویی وزنم کم شد. سبکیِ زیباییِ هستی.
بلافاصله بعد از ارسال حرفام رو خوند و جواب داد. به قدری از شخصیت و اخلاقم تعریف کرد که شرمنده شدم. هر چند از همون اول که تعریف‌هاش رو شروع کرد برام قابل حدس بود که قطعا یه "اما"ی بزرگ آخر حرفاش داره. 
اول تشکر کرد ازم از این که صادقانه حرفام رو بهش زدم و کلی هم جسارتم رو ستایش کرد. کلی هم صفت چسبوند بهم از شریف و محترم و این جور چیزها و بعد از این که از برخورد و نوع پیام دادنم تشکر کرد، این رو گفت که در حال حاضر با کسی توی رابطه‌ست و از نظر اخلاقی درست نیست که فرصت آشنایی به هم بدیم. بعد هم دوباره در مورد درست بودن و ارزشمند بودن من و دنیام حرف زد و گفت اگه بعد از فهمیدن علاقه‌م خودش رو کمرنگ کرد صرقا به خاطر همون دلیل بود و مشکلی در من ندیده.
این‌ها رو که گفت انگار دقیقا همون بارِ سنگینِ بیست سی کیلویی که مدت‌ها حملش کردم از دوشم برداشته شد. حالا که همه چی معلوم شده بی‌نهایت راضی‌ام و از این که بعد از مذت‌ها تصمیم گرفتم مدل همیشگیم رو تغییر بدم و این بار مستقیم حرف بزنم خیلی خوشحالم. به نظرم میاد که این یکی از بهترین تصمیم‌های زندگیم بوده و البته که "الف" چنان کیفیتی برام داره که حالا حالاها از یادم نمیره. یادی که دیگه آزاردهنده هم نیست و صرفا به عنوان یک آدم باکیفیت توی ذهنم خواهد موند.
فقط می‌مونه خرده حساب من و آقای "ر"، همون واسطه‌ی من و "الف"، همون دوستی که روزهای اول شدیدا من رو به خواستن "الف" تشویق کرد و گفت که مطمئنه "الف" توی رابطه با کسی نیست و باعث شد تمام این مدت، عدم تمایل "الف" برام یه علامت سوال بزرگ باشه.


شدم عین این آدمایی که خودم همیشه ازشون بدم میومد. یه ذره‌بین گرفتم دستم و حواسم هست که بعد از اتفاقات آبان نود و هشت کی داره چیکار میکنه، کی براش مهمه که چه اتفاقی افتاده، کی چه موضعی گرفته، کی صداش در نیومده، کی بعد از وصل شدن دوباره‌ی اینترنت خیلی شیک و طبیعی به همون روال سابق فعالیت مجازی میکنه، کی خوشحاله، کی به هیچ جاش نیست و .
شدم عین این فعالین غرغرویی که خودم همیشه ازشون بدم میومد. همینا که بعد هر اتفاق بدو بدو میرفتن دم خونه‌ی آدما و میگفتن آهای مرد حسابی، آهای زن حسابی، چرا موضع نمی‌گیری؟ مگه نمیبینی که فلان شده؟ 
همیشه به اینجور آدما میگفتم که سرت توی زندگی خودت باشه. چیکار داری که کی موضع گرفته، کی نگرفته؟ شاید یکی دلش نخواد اصلا موضع بگیره. اصلا مگه موضع گرفتن زوریه؟
ما خون دیدیم، بعضیا ندیدن، بعضیا هم جور دیگه دیدن. همینه دنیا. هر کی یه جور میبینه. ولی من نمیتونم بشم آدم قبل آبانِ نود و هشت. میتونم؟

آبان نود و شیش که شروع دوره‌ی آموزشی خدمت بود و حس و حالش رو کاملا یادمه. شبِ اعزام شاید غمگین‌ترین آدمِ روی زمین بودم. سه چهار روز اول اینقدر مزخرف گذشت و حس عجیبی داشت که وقتی روز پنجم به خاطر تعطیلات هفتگی برگشتم خونه، حس می‌کردم از زندانِ چند ساله آزاد شدم. تمام روزهای اون دوره‌ی چهل و چند روزه به این فکر می‌کردم که چقدر اینجا داره وقتم تلف میشه، چقدر باید قدر آزادی رو دونست، چقدر حق انتخاب داشتن مهمه و چقدر این دلخوشی‌های ساده‌ی روزمره برای انتخاب غذا و فیلم و کتاب و بیرون رفتن می‌تونه جذاب باشه. 
گذر زمان از هر چیزی یه نوستالژیِ شیرین می‌تونه بسازه، حتی از بدترین روزهایی که گذروندی. انگار که تمام اون غم‌ها، رنج‌ها و سختی‌ها از یاد آدم میره و یه حس دلتنگی فقط باقی می‌مونه. حس تمایل به بازگشت. بازگشت به سرمای پادگان، به تنهاییِ پادگان، به دور بودن از آدم‌های نرمال شهر، به اون اولین مرخصی که حس کردیم انگار از یه قفس اومدیم بیرون.
آخرین چیزی که فکر می‌کردم این بود که یه روز دلم بخواد برای چند رو دوباره به پادگان برگردم و امروز دوباره دلم خواست همچین چیزی رو. حتی نمی‌دونم چیش برام جذابه اما این یک مدل تمایل همیشه در من بوده و هست انگار. بازگشت به جاهایی که حتی همون روزها دوستش نداشتم. گاهی هم بازگشت به آدم‌هایی که مدت‌ها قبل دائم بودند و چیزی نبود و حالا نیستند اما حالا گاهی یادشون یه جایی از مغرت رو قلقلک میده.
امروز که دلم خواست چند هفته میشد تا به پادگان برگردم دوباره به این فکر کردم که احتمالا همیشه دلم برای گذشته تنگ میشه. توی چهل سالگی هم حتما دلم برای گذشته‌ام تنگ میشه. برای خودِ سی‌ساله‌ام، برای امروزم که یه روزی آینده بود و بعدها تبدیل میشه به گذشته. 

هندزفری‌م خراب شده و ساعت کاریم جوریه که این هفته نمی‌تونم برای خرید اقدام کنم. اینه که باید صبر کنم تا شنبه بیاد و این چند روز بدون هندزفری بگذره. چقدر عذاب‌آوره نداشتنش. هیچوقت اینقدر به اهمیتش پی نبرده بودم. حالا وقتی توی سرویسم مجبورم خودم رو با نت سرگرم کنم یا زل بزنم به جاده و طبیعت و ماشین‌ها و آسمون تا برسم به مقصد. گوش دادن به موزیک همیشه طی کردن مسیر رو برام راحت می‌کرد.
این فقط یه بخششه. بخش دیگه‌ش وقتیه که خونه هستم و وقتی با لپ‌تاپ کار می‌کنم طبیعتا نیاز به هندزفری دارم. برای گوش دادن به موزیک، دیدن فیلم و کلیپ و هر استفاده‌ی صوتی تصویری از این اینترنت عزیز. حالا نبودن هندزفریِ عزیزتر از جانم باعث شد که نیم ساعتی بدون هیچ فعالیت مثبت زل بزنم به مانیتور و هی ندونم که باید چیکار کنم.
توییتر و تلگرامم رو صفر کردم، اینستا رو چک کردم، چند تا خبر از ورزش‌سه خوندم و باز زل زدم به مانیتور و حس کردم یه چیز کمه و قبل از خواب باید کاری کنم. آخرین تیر این بود که سر بزنم به وبلاگم و رندوم چند تا پست آرشیوی ازش بخونم و چقدر لذت‌بخش بود خوندن مطالب قدیمی و مرور شدن خاطراتِ سال‌های قبل حتی با اون ادبیات مسخره و نچسب.
این روزا حرفی برای گفتن ندارم. شاید همین که الان دارم یه پست جداگانه برای خراب‌شدن هندزفری‌م می‌نویسم خودش نشون میده که چقدر حرف ندارم برای گفتن و در عین حال میام اینجا و این‌ها رو می‌نویسم چون همونقدر که حرفی برای گفتن به دیگران ندارم، نیاز دارم برای خودم بنویسم. ولو این که هیچ هدفی نداشته باشه.
خراب شدن هندزقری آخر خط نیست و شنبه با مبلع ناچیزی قابل جبرانه. از دو چیز اما این روزا می‌ترسم. یکی بیکار شدن و دیگری هم خراب شدن لپ‌تاپ.
یکی از دوستام داره کارش رو از دست میده و من هیچ تصوری ندارم از این که اگه کارم رو از دست بدم باید چه غلطی کنم توی زندگیم. هیچوقت درآمد خیلی بالا برام مهم نبوده و همین حقوق معمولی که بتونه جوابگوی خرج‌های خودم باشه برام راضی‌کننده بوده، اما قطع شدن درآمد خیلی وحشتناکه. 
لپ‌تاپ هم سال‌ها عمر کرده و حالا هر بار بعد از روشن‌شدن یه دور خاموش میشه و دوباره خودکار استارت میشه و صفحه‌ی مانیتورش رو هم هر بار باید اینقدر عقب و جلو کنم تا تصویر میزون بشه و تصور خراب شدن این یکی هم واقعا ترسناکه. لپ‌تاپی که سال‌ها بهترین یارم بوده، بهش عادت کردم و طبیعتا هزینه‌ی جایگزینیش هم مثل هندزفری نیست.
دوست دارم در پایان این پست بی‌معنیِ بیخود و توی این دنیای پر از جنگ و آشوب چند تا آرزو کنم. صلح جهانی پایدار، پاره‌شدن تمام تندروها در سراسر جهان، خراب نشدن لپ‌تاپ و بیکار نشدن خودم.

پایان همه‌ی امیدهاست؟ نیست؟ پایان همه‌ی امیدها بود؟ 
امیدها پایان دارند؟ امیدهای تمام‌شونده‌ی تاریخ‌مصرف‌دار. مثل حروف و اعداد کمرنگِ روی ظرف ماست یونانی که هر بار باید چشم‌ها را دور و نزدیک کنی تا تاریخ تولید و انقضای رویش را بخوانی. از امیدی به امیدی دیگر. 
امیدها را مگر می‌شود شمرد؟ چند جانِ کشته‌ی دیگر؟ همه‌ی ما کس‌وکارِ کسانِ دیگری هستیم.
از در خانه که بیرون می‌روی جستجویش می‌کنی. اصلا مگر امید را درکوچه و خیابان می‌توان پیدا کرد؟ 
چیزی می‌خواهند برای زنده ماندن، برای زندگی کردن. امید یعنی همین؟
من امیدم را کجا پیدا کنم؟
امید مثل تماشای سریال است. که هر بار تو را بکشاند به خانه. نباشد هم به خانه می‌آیی، اما چیزی هست که تو را بکشاند؟
امید مثل آن یکی همکاری‌ست که تو را بکشاند به محل کار. نباشد هم سر کار می‌روی، اما چیزی هست که تو را بکشاند؟
امید بین همین آدم‌هاست؟ چیزی از جنس آدم؟ چیزی که بین دخترها باید جستجویش کرد؟
صدای هیچ چیز نمی‌آید. سکوت مطلق. اعلام وضعیت ممکن نیست چون شاید همین‌ها را هم نشود که نوشت. ناامیدی دقیقا همین شکلی است. دقیقا شکلش را می‌شناسم. اگر آدم هم بود می‌شناختمش، با جزئیات کامل. انحنای بدنش را، چروک‌های صورتش را. اصلا شبیه تو نبود. داری شبیهش می‌شوی اما.
ناامیدی همین قطعی ارتباطات انسانی است. آدم‌ها را بکشید تا نباشند، تا حرف نزنند، تا نفس نکشند، تا عاشق نشوند.
عشق نجات‌دهنده‌ی آدم‌هاست؟ 
آشغال‌هایت را زیر فرش قایم کن. دور ریختنشان اضافه‌کاری است. من جانِ زنده می‌خواهم چه کار اگر که تو نباشی؟ من جانِ زنده می‌خواهم حتی اگر نباشی؟
این یکی قرار نبود عاشقانه باشد، چون که نیست. نه این که بلد نباشیمش. چیزی انگار سر جای خودش نیست. و شاید هم چیزهایی.
امید می‌خواهیم؟
پایان همه‌ی امیدها؟ دنبالِ همین یکی بگرد. امیدها را قطع کن، آدم‌ها را قطع کن. چون که من جانِ زنده می‌خوام، حتی اگر نباشی. چون که امید شبیه تمام چیزهایی نبود که می‌شناختم، اما ناامیدی چرا.
امید تمام نشد. ناامیدی تمام نشد. این نوشته اما چرا. درست همین جا.

گردنم خیس خیس شده. پنجره‌ی اتاق رو باز می‌کنم تا یه خرده هوا وارد اتاق شه. حس می‌کنم گرمه. گرمایی که نمی‌دونم از کجاست. از درون گرمم انگار. دو تا قرص دیگه میندازم بالا. میرم توی آشپزخونه و آب میریزم روی گلوم تا از خفگی درآم. همه چی داره خفه‌م میکنه. 
من اگه این روزا رو به سلامت بگذرونم احتمالا دیگه از پس همه چی بر میام. سخت شده همه چی. مصیبت‌های عمومی به قدر کافی غیرقابل تحمل بود اما بهرحال سر و کله‌ی مصائب شخصی هم پیدا شد. 
توصیف این یک هفته‌ی جهنمی اونقدرا راحت نیست. بابا قبلش رو عمل کرد. احتمالا فردا مرخص شه و دوره‌ی سنگین نگهداری بعد عملش باید شروع شه.
بعد سال‌ها که بیماری رو تجربه نکرده بودم، به سختی مریض شدم و روزای اول مریضی به خاطر شرایط بابا نتونستم استراحت کنم. بلافاصله بعد از عمل اومدم خونه، افتادم روی تخت و تا 38 ساعت از روی تخت ت نخوردم. حتی نفهمیدم کِی این 38 ساعت گذشت. الان که کمی بهتر شدم مامان میگه عین جنازه‌ها بودی.
از کارم 9 روز تعلیق شدم و تو روزایی که به خاطر مریضیم توان حرکت نداشتم و به خاطر مریضی بابا نیاز به زمان آزاد داشتم، این تعلیق بهترین هدیه‌ای بود که میتونستند بهم بدن. تصور این که توی این روزای شلوغ مجبور باشم روزی 11-12 ساعت صرف کارم کنم واقعا وحشتناک بود.
همه چی به هم ریخته‌ست. هر چند که توفیق اجباریِ تعلیق کمی بهم زمان داد تا بتونم خودم رو پیدا کنم و اوضاعم رو تا حدی مرتب، ولی بازم حس می‌کنم هنوز تا اون نقطه‌ای که مطلوبم باشه فاصله دارم.
در وصف این روزا فقط می‌تونم بگم که هیچ چیز خوب نیست، هیچ چیز سر جاش نیست، هیچ چیز امیدوارکننده‌ای وجود نداره و چیزی نیست که کمی حالمو بهتر کنه.
و همه‌ی این‌ها یعنی این طوفان که بگذره احتمالا کمتر چیزی بتونه منو از پا در بیاره. البته اگه چیزی واسه از دست دادن وجود داشته باشه.


گفت خدا رو شکر هفته‌ی پیش سرما خوردم و الان بدنم مقاوم‌تره در مقابل کرونا.

اسفند که شروع شد، چیزهایی در من تغییر کرد. ذره‌ذره اوضاع داره مرتب میشه و دارم از اون حال خراب سه ماه قبل فاصله می‌گیرم. اولین نشونه‌هاش هم برای من این بود که دوباره باشگاه رفتن بهم حس خوب میده، دوباره از فیلم‌دیدن لذت می‌برم و دوباره خوندن کتاب تبدیل شده به کاری که دوست دارم انجامش بدم.
همونقدر که نفهمیدم دقیقا چه چیزی عامل اصلی حال خراب اون سه ماه من بود، این رو هم نفهمیدم که چطور داره حالم بهتر میشه.
حالا احساس می‌کنم از اون فضای جهنمی اومدم بیرون و دارم کم‌کم خودم رو دوباره پیدا می‌کنم. سه ماه همه چی بد بود و شاید من هم یه روز بگم چه خوب که اون سه ماه اونقدر حالم خراب شد تا حالا که ازش بیرون اومدم، کمتر چیزی بتونه دوباره حالمو خراب کنه. مثل آدمی که تا دم مرگ رفته و برگشته. مثل آدمی که از دل طوفان اومده بیرون. مثل آدمی که از جنگ برگشته. 

اگه بخوام از این روزا چیزی بنویسم و چیزی رو ثبت کنم انتخابی جز "از کرونا نوشتن" باقی نمی‌مونه. نه فقط من. هر کسی این روزا بخواد چیزی بنویسه باید از کرونا بگه. از این لعنتیِ اعجاب‌انگیز که جهانی رو دگرگون کرده. هیچوقت هیچکدوممون نمی‌تونستیم تصور کنیم یه روز همچین مصیبت همه‌گیری کل جهان رو درگیر خودش می‌کنه و چنان تغییری در سبک زندگی آدما ایجاد می‌کنه که هیچکس انتخابی براش باقی نمی‌مونه جز این که همراه شه با این تغییرات.
شهر خلوت شده، کسب و کارهای زیادی تعطیلن، شرایط اضطراری بر کسب و کارهای فعال حکمفرماست، مهمونی‌ها و بیرون‌رفتن‌ها تعطیله، سفر تعطیله، فوتبال تعطیله و .
تنها نگرانی شخصی من این روزا اینه که باعث انتقال ویروس به خونه نشم. بابا از پنجاه روز پیش که عمل قلب انجام داد، عملا قرنطینه بود و اجازه رفت و آمد نداشت. مامان هم به خاطر نگهداری از بابا خودش رو قرنطینه کرده بود و رفت و آمدی نداشت. دانشگاه‌ها هم تعطیله و برادرم خونه‌ست. تنها کسی که از خونه بیرون میره منم که به خاطر کارم مجبورم همچنان در رفت و آمد باشم.
سبک زندگی جدید البته اونقدرها برای من عجیب و سخت نبوده. من هیچوقت اهل معاشرت و بیرون رفتن دائم و در جمع بودن نداشتم و از این نظر چندان تفاوتی نکرده شکل سپری شدن روزام. تنها تفاوتش باشگاه نرفتنه که خب فعلا چاره‌ای نیست.
ویروس البته یه برکت موقت هم داشت که امیدوارم برای دوران پساکرونا هم باقی بمونه و اون تغییر شکل ساعت کاری‌مونه. فعلا به طور آزمایشی به جای روزانه سرکار رفتن، با سیستم 24-48 کار می‌کنیم و این 48 ساعت به قدری نیازم به استراحت و فیلم دیدن رو تامین می‌کنه که بابت این یک قلم باید از کرونا ممنون باشم.
معلوم نیست چقدر طول می‌کشه تا از شر کرونا خلاص شیم، معلوم نیست چندتامون مبتلا میشیم، چندتامون می‌میریم و چند نفر رو از دست میدیم اما من یکی بیشتر از همه چیز، دوست دارم زنده باشم و از سیستم کاری 24-48 در دوران پساکرونا لذت ببرم.
امید که باشم و باشیم و ببینیم.

مادرجون پنجشنبه دفن شد. توی همان قبری که بیست و هشت سال پیش پدرجون دفن شده بود. با این تفاوت که این روزها کرونا همه چیز را تغییر داده. نرفتیم سر خاک. خاکسپاری نکردیم. خواستیم برویم، گفتند نیایید. به خاطر وضعیت بابا. بابا مانده توی خانه. سوگواری نکرده. نمی‌شود سوگواری کرد اصلا. اگر وضعیت این نبود، می‌توانست سوگورای کند. می‌توانست برادران و خواهرانش را در آغوش بکشد. می‌توانست مادرش را روزهای آخر ببیند لااقل. حالا اما نهایت سوگواری‌اش این است که عکس پروفایلش را سیاه کند. انگار که امکان بیشتری هم نیست و باید این را پذیرفت.
من مرگ مادرجون را پذیرفتم. زودتر از مرگ بقیه. زودتر از مرگ آن یکی پدربزرگم که چهار سال پیش دفن شد و هنوز گاهی باورش نمی‌کنم. شاید بیشتر به این دلیل که یکی دو سال آخر را مادرجون روی تخت گذراند و با ویلچر حرکت کرد. شاید چون ماه‌های آخر حالش بدتر شد و این یکی دو هفته‌ی آخر هم که انگار همه‌مان می‌دانستیم دیر یا زود همه چیز تمام است. انگار که درد بر زمان تقسیم می‌شود. کش می‌آید در طول یک دوره‌ی طولانی و هر چه این دوره طولانی‌تر باشد، فرصت بیشتری داریم برای پذیرفتن. چهار سال پیش اینطور نبود. بابایی سر حال بود. مریض نبود، سر پا بود و هیچ خاطره‌ای از بیماری‌اش در ذهن‌مان نیست. این است که زمانی برای عادت کردن و انتظار کشیدن باقی نماند. ناگهانی رفت و ما گیر کرده بودیم بین بهت و رنج و غم.
هر کس یک جوری می‌رود. ناگهانی یا تدریجی. فرقش هم البته همان چند روز اول است. بعدتر، هفته‌ها و ماه‌ها و سال‌ها که بگذرد، ناچاریم همه‌شان را بپذیریم. خاصیت مرگ همین است. خاصیت هر رفتنی شاید همین است که اگر امید به بازگشتی نباشد در زمان حل می‌شود، گم می‌شود و تبدیل می‌شود به تصویر و خاطره‌ای که در ذهن باقی می‌ماند.
مادرجون رفت. این آخرین "بزرگ" من. حالا چهار روز است که هیچ پدربزرگ و مادربزرگی ندارم. حالا مرگ، خودش را یک نسل جلو کشیده انگار و این یکی از همه دردناک‌تر است. 

صفر. واقعا چیز خاصی برای گفتن ندارم امشب. دلم واسه اینجا تنگ شده بود و صرفا اومدم که الکی صفحه سیاه کنم. دیدم از اردیبهشت پارسال هیچ ماهی بدون پست نبودم و دلم نیومد این رکورد رو خراب کنم. این شد که در آخرین روز خرداد اینارو می‌نویسم تا برای چهاردهمین ماه متوالی چیزی اینجا ثبت شده باشه.

یک. زندگی با کرونا همچنان ادامه داره. حضورش کم‌رنگ‌تر شده اما اثراتش هنوز با منه. هنوز باشگاه رفتن رو شروع نکردم. بعد از اون مراقبت‌های غذاییِ زمانِ باشگاه و انواع پرهیزهایی که برای خودم در نظر گرفته بودم، حالا این مدتی که باشگاه نمیرم دلی از عزا در آوردم و دارم تموم اون عقده‌ها رو تلافی می‌کنم. چپ و راست بیسکوییت و کیک می‌خرم و پاستا می‌خورم و پیتزا هم جزو برنامه‌های بعدیمه. چیزهایی که در طول اون پونزده ماه باشگاه رفتن برام ممنوع شده بود و حالا تا فرصت هست و تا دور جدید باشگاه رفتنم شروع نشده، می‌خوام هر جوری شده خودم رو باهاشون کنم. نتیجه‌ی این شکستن پرهیز؟ وقتی میرم روی وزنه بین هفتاد و یک و هفتاد و دو در نوسانم. در حالی که چهار ماه پیش هر چی زور می‌زدم به شصت و نه هم نمی‌رسیدم و وزن بالا نمی‌رفت. 

دو. بهترین اتفاقی که توی این سه سال اخیر برای زندگیم افتاد، این تغییر ساعت کاری به 24/48 بود که فکر کنم درباره‌ش نوشته بودم. همچنان دارم ازش لذت می‌برم. هفته‌ای چهار شب ازادم و بر خلاف قبل که عملا نصف هر شبانه‌روز به کار و رفت و آمدش اختصاص داشت، حالا فرصت کافی برای استراحت، فیلم دیدن، بیرون رفتن و هر فعالیت دیگه‌ای هست. اینقدر این نوع کار کردن و زندگی کردن برام جذابه که الان بزرگ‌ترین استرس زندگیم اینه که دوباره ساعت کاریمون رو برنگردونن به حالت قبل.

سه. توی چه کاری خیلی ضعیفم؟ کادو خریدن. بسیار افتضاحم. منظورم خود هدیه دادن نیست. انتخابش برام سخته. ارثیه این یکی گمونم. به مامان میگم بگو واسه تولد خاله چی بگیریم؟ میگه من توی کادو خریدن مشکل دارم و فکرم معمولا به چیزی نمی‌رسه. بابام هم همینه. خانوادگی همینیم اصلا. تولد خودمون که میشه چیکار می‌کنیم؟ یه دونه کیک می‌خریم و کادو رو به صورت نقدی برای همدیگه کارت به کارت می‌کنیم تا هر کی واسه خودش تصمیم بگیره چی واسه خودش بخره. من واقعا فاجعه‌ام در کادو خریدن. به این فکر کردم که واقعا چیا دادم به بقیه قبلا؟ یکی یکی آدما رو مرور می‌کنم. واسه یکی رمان، واسه یکی کتاب شعر، واسه یکی ساعت رومیزی، واسه یکی کیف و کفش که البته سپردم به یکی از رفقا، و یکی هم که یادمه بهش پول دادم گفتم فلان چی بخر واسه خودت. چقدر فاجعه‌ای تو پسر. هر خرید دیگه‌ای هم اگه بوده، یا مشترک بوده، یا ایده‌اش مال یکی دیگه بوده و یا بعد از کلی م به نتیجه رسیدم.

چهار. دیگه توی چی ضعیفم؟ خرید پوشاک برای خودم. اصلا اغراق نیست اگه بگم هنوز هیچ لباسی رو خودم به تنهایی نخریدم. یا کسی همراهم بوده، یا در سفر بوده که باز هم بدون حضور رفقا و خانواده نبوده. بقیه هم هر چی بوده کادو رسیده بهم. چرا واقعا اینقدر برام عذاب‌آوره که تنهایی واسه خودم لباس بخرم؟ نمی‌دونم. حالا این یکی رو چرا گفتم؟ چون وقت خرید شلواره و نمی‌دونم این دقعه به کی باید بچسبم که بریم خرید.


می‌رود روی بالکن. سیگارش را روشن می‌کند. دود سیگار پرواز می‌کند. باد گرمی صورتش را نوازش می‌کند. خیره به ابرها، به آدم‌ها فکر می‌کند، به قصه‌ها، به قصه‌های آدم‌ها. چند تایی محو شده، چند تایی در غربت، چند تایی در تابوت، چند تایی در فاصله.
تمام قصه‌ها یک تلخی مشترک دارند. همان نقطه‌ای که از قصه‌ها به یاد می‌آوری. همان روایتی که از قصه‌های آدم‌ها در یادت مانده. همان تصویرِ پیروز از جنگ بین هزاران تصویری که روزگاری از جلوی چشمانت گذشته بودند.
هر کدام با چیزی مرور می‌شوند. هر کدام با تصویری. تو را یادم هست. تو را یادم هست. تو را یادم هست.
تو را در تابوت، تو را در غربت، تو را در تمام پایان‌هایی که حتی نمی‌دانستم قرار است پایان باشد. 
من از نیستیِ نزدیکانم بیم دارم. از ضعیف شدن‌شان می‌ترسم. دیدنِ پیریِ عزیزانم مرا آزار می‌دهد. 
ناتوانی‌ات مرا غصه‌دار می‌کند. بیماری‌ات نهایتِ عذابِ من است.
می‌رود توی خیابان. سیگارش تمام شده. دکتر گفته بود سیگار نکش. گفته بود در این سن.
من شصت ساله‌ام. شاید هم هفتاد سال. پیرتر و آرام‌تر. 
او شصت ساله است. شاید کمی پیرتر. قصه‌هایش را جمع کرده. خطوط روی صورتش را ببین. خطوط روی صورتم را ببین. قصه‌ها را بخوان. کسی نیست که از تصور نیستی‌ام بترسد. این یکی احتمالا کمی دلگرمم می‌کند. این که بیماری‌ام، پیری‌ام، ناتوانی‌ام، کسی را غصه‌دار نمی‌کند.
می‌روم توی داستان‌ها. سیگارم را خاموش می‌کنم. با این تصور عذاب‌آور که روزی نخواهی بود. با این تصور عذاب‌آور که روزی غصه‌دار نبودنت خواهم بود. یا این تصور شیرین که روزی، کسی، غصه‌دار نبودنم نخواهد بود. 

در خیابان‌های شهری که معلوم نیست کجاست، قدم می‌زنم. سلاحی در دست دارم که می‌دانم برای چه کاری باید از آن استفاده کنم. مطمئن نیستم موجودات وحشیِ پراکنده در شهر لشکر سگ‌هایند یا گرگ‌ها و شغال‌ها. تمامِ چیزی که به یاد می‌آورم این است که شوخی ندارند. ثانیه‌ای تعلل کنی، تکه‌تکه‌ات می‌کنند. فضای شهر شبیه به فیلم‌های آخرامانی است و تا آخرین لحظه‌ی کابوس، اضطراب در بالاترین حدش بلای جانم شده.

از خواب که بیدار می‌شوم، حس رهایی دارم. حس رهایی از شهر ترسناکی که هر لحظه، درنده‌ای جانت را تهدید می‌کند. وحشت از کابوس، همیشه تا لحظاتی پس از بیدار شدن هم با من هست. آنقدر کش می‌آید تا فراموش شود. تا ناپدید شود و برود گوشه‌ای از خانه‌ی ذهنم، جایی در ضمیر ناخودآگاه تا که شاید بعدها رویداد دیگری بیدارش کند. نوشتن از کابوس یعنی ناپدید نمی‌شود. یعنی بعدها دوباره می‌خوانمش تا یادم بیاید شهر گرگ‌ها چطور جایی بود.

کابوس، رویایی است که تحمل کثافت زندگی را راحت‌تر می‌کند. درست بر عکس رویاهای شیرینی که دست تو را می‌گذارد در دست معشوقه‌ات اما تا روزها باید فکرت درگیر این حسرت باشد که چرا واقعا اتفاق نیفتاد. کابوس، نعمت است. کابوس‌ها هر بار به من می‌آموزند که زندگی با تمام کثافت بودنش می‌توانست خیلی هولناک‌تر باشد. کابوس یعنی دنیا را جنگ و کثافت و آدم‌کشی برداشته، بوی گند تبعیض نژادی و تضاد طبقاتی همه جا را پر کرده، اما تو لذت ببر از این که روی تختت لم داده‌ای و فیلمت را تماشا می‌کنی. کابوس یعنی در شهر کثافت‌ها هستی، در شهر ها هستی، در شهر بی‌عدالتی‌ها هستی اما نیاز نیست همیشه یک سلاح همراهت باشد تا از شر گرگ‌ها در امان باشی.

تلخیِ کابوس را می‌چشم. قورتش می‌دهم. تلخیِ زیباتر از شیرینیِ هر رویایی که در آن معشوقه‌ای در آغوشم می‌لولد.

باگ من فراموش شدنه. آزارم میده فراموش شدن. دوست دارم آدمایی که برام مهم بودند و هستند، فراموشم نکنند. دوست دارم هر از چند گاهی با دیدن تصویری، با شنیدن آهنگی، با صدا و تصویر و عطر و هر چیز دیگه‌ای به یاد آورده بشم. حضور فیزیکی آدما اونقدرها برام مهم نیست. فراموش نشدن اما برام تا حدی مهمه. مهم که نه. در واقع برام لذت‌بخشه. می‌دونم که یکی اون سر دنیا هر وقت قمیشی ببینه یا بشنوه یادم میفته. می‌دونم که یکی دیگه با عزیزم‌کجاییِ چاوشی منو به یاد میاره. می‌دونم اون یکی هر وقت نگاهش به جزء از کلِ کتابخونه‌ش بیفته، چاره‌ای نداره جز این که بهم فکر کنه. 
اینا از کجا اومد حالا؟ کشو رو باز کردم که دنبال چیزی بگردم. چشمم خورد به گردن‌بندی که چند ساله اونجا جا خوش کرده. یادم اومد که یادگاری کی بوده. یکی‌یکی به یادم اومد چیا برام همچین حکمی دارن. مثل شال‌‌گردنی که توی کمده، مثل اون تزیینی چوبی طرح سینما، مثل پرنده‌ی مهاجری که یه روز یکی پشت تلفن خوند برام، مثل آخرین اسیری که با یکی در آخرین گفتگومون شنیدیم. مثل پرتقال من که منو می‌بره به همین پارسال. به آخرین‌باری که به کسی علاقمند شدم.
انگار بیش از این که به با کسی بودن نیاز داشته باشم، به دوست شدن دیگران نیاز دارم. نیاز ندارم. بهتره بگم خوشم میاد از این فضایی که توش قرار می‌گیرم. این که مدتی به کسی میل پیدا کنم و در طلب کسی باشم برام قشنگه. از خودِ رسیدن قشنگ‌تر حتی. پارسال همین روزا بود که آخرین موردش پیش اومد. الان هیچ حس خاصی ندارم به اون ادم ولی حسی که داشتم و فضایی که توش بودم رو کاملا یادمه و هر بار پلی‌لیست گوشی می‌رسه به پرتقالِ منِ مرجان فرساد، دوباره مرداد پارسال و شروع اون حس یادآوری میشه بهم.
مدتیه به طرز عجیبی در فضای جذب شدن به کسی قرار نگرفتم. بیشتر از هر زمان دیگه‌ای، از این که تنهام راضیم و همون زمانی که گاه و بیگاه با آدم‌های سابق سپری میشه، برام کافیه. نکته‌ی مسخره‌ش اینه که در چنین شرایطی هم به یادگاری‌ها فکر می‌کنم. به آدم‌هایی که بودند. به تک‌تک آدم‌هایی که دوست دارم به یادم باشند و به یادشون هستم و در عین حال می‌دونم که اگه امروز کنارم بودند، کیفیتِ زندگیم به خوبی الان نبود.
می‌دونم که کیفیت زندگیم با حضور نزدیک آدما به شدت افت می‌کنه. گاهی شاید همچین افتی لازم باشه اما برای من اضافه‌کاریه. من به همون کتاب و آهنگ و شال‌گردن راضیم. 


برای هزار و پونصد و چهاردهمین بار تصمیم گرفتم کاری به کارش نداشته باشم. احتمالا برای هزار و پونصد و پونزدهمین بار بعد از چند روز پیداش میشه، ابراز علاقه می‌کنه و توجه می‌طلبه. من هم برای هزار و پونصد و پونزدهمین بار بهش توجه می‌کنم، خیالش راحت میشه، جفتک میندازه و میریم برای هزار و پونصد و شونزدهمین بار و این چرخه اونقدر ادامه خواهد داشت تا روزی که برای اولین‌بار بازی رو ادامه ندم. اما چه کنم با لذت این بازی؟


انگار از یه سنی به بعد همه چی سخت میشه. یعنی شکل توقعات و رابطه و همه چی عوض میشه. من همچنان معتقدم که "عشق" همون چیزیه که به زندگی رنگ میده و در عین حال معتقدم که زندگی مشترک برای من مناسب نیست و به شدت ازش بیزارم و رابطه‌ی دوستی و عشق و علاقه هم خوبه اما تا جایی که یه بخش کوچیکی از زمان زندگیت بهش اختصاص پیدا کنه. در واقع نبودنش واقعا بده، بودن به میزان زیادش هم بده و فقط بودن به میزان کمش برای من مطلوب به حساب میاد که خب برای کمتر کسی حس خوبی ایجاد میکنه. آدما مخصوصا توی سنین بالاتر (بالای سی مثلا) انگار به دنبال یک جور اطمینان‌خاطر هستند. انگار توقع دارند وقتی سی سال از زندگی خودشون و زندگی تو گذشته، اگه قراره رابطه‌ای ایجاد شه، باید نگاهی هم به آینده داشت یا نگاهی به امکان برقراری زیست مشترک. من دوست دارم رابطه‌هام به سبک همون بیست سالگی باشن، اما نمیشه. دوست دارم همون انتظاری رو ازم داشته باشند که وقتی بیست ساله بودم داشتند اما ندارند.
حالا برگردم به همون خط اول. گفتم که عشق به زندگی رنگ میده. بعد تصور می‌کنم آدمی که در بیست سالگی عاشقش بودم رو و حتی لحظه‌ای دلم نمیخواد کنارش زندگی مشترکی داشته باشم. گاهی دوست دارم کنارم باشه. گاهی دوست دارم باهاش بیرون برم یا ببینمش. اما جدی‌تر؟ هرگز. تصور می‌کنم آدمی رو که پنج سال پیش دوستش داشتم و هنوز دور و برمه. هنوز هم دوست داشتن سر جاشه. اما چرا تبدیل به رابطه‌ی پایدار نمیشه. چون چیزی که من می‌خوام اینه که گاهی کنارم باشه. فقط گاهی. دوست دارم گاهی با هم بریم بیرون، گاهی با هم فیلم ببینیم، گاهی کنارم باشه اما چیزی که اون می‌خواد چیه؟ بعله، اطمینان از پایدار بودن رابطه.
این‌ها باعث میشه در این بخش از زندگی خودم احساس نیتی کنم. رابطه هست. آدم‌ها هستند. دروغ چرا؟ بیشتر از یک نفر هم هستند. اما چی باعث میشه هیچکدومش رابطه‌ی کامل مطلوب من نشه؟ همین تفاوت در انتظارات. احتمالا هر چی سن بالاتر بره، پیدا کردن این مدل رابطه با آدم مناسبش سخت‌تر میشه. رابطه‌ای که میزان نزدیکیش، زمان دیدارهاش و شکل دیدارهاش کاملا همون چیزی باشه که من میخوام.


بهترم. به طرز عجیب و غریبی وارد سومین روزی شدم که حالم خوبه و امیدوارم این وضعیت ادامه داشته باشه و اون فرضیه‌ی ورود به دوران افسردگی همینجا مهرِ عدم اثبات بخوره بهش. دلیل خاصی داره این بهتر شدن؟ نمی‌دونم.
مدت‌ها فیلم ندیدم یا کم دیدم. الان دوباره راند جدید فیلم دیدن‌هام شروع شده و خب سینما واقعا همیشه برای من جوابه. دلیل بهتر شدن حالم قطعا این نیست اما وقتی بهترم، فیلم دیدن حالمو چند درجه بهبود میبخشه.
فوتبال چیزیه که شاید اونقدرها جدی به نظر نیاد اما معجزه‌ش رو دارم این روزا می‌بینم. تیم محبوبم سال‌ها در وضعیت نامناسب بوده و اوج‌گیری این روزهای میلان چند درجه حالمو بهتر می‌کنه. دو سه روز مونده به هر کدوم از بازی‌های میلان، ذوقِ رسیدنِ ساعت مسابقه رو دارم و لذت میبرم از تماشای بازی‌های تیم. امیدوارم این شروع یک دوره‌ی خوب برای میلان و در عین حال برای کیفیت حال خودم باشه.
یه مدتی در کتاب خوندنم هم وقفه افتاد و حالا دوباره شروعش کردم. این سومین چیزیه که وقتی تجربه‌ش می‌کنم حس خوبی در من ایجاد میکنه.
پروژه‌ی یادگیری معامله‌گری هم کماکان ادامه داره. از خوندن کتاب و دیدن ویدئوهای آموزشی شروع شد و همچنان ادامه داره و یک دوره کلاس حضوری هم بهش اضافه شده. طبق معمول، پروژه‌ها بهم انگیزه میدن و دنبال کردنشون همیشه برام جذاب بوده. طبیعتا پروژه‌هایی که از انجام دادنشون لذت می‌برم و با میل خودم میرم سمتشون.
این موارد بالا هیچکدوم دلیل حال خوبم نیست. چون تقریبا همشون در دوره‌ای که حالم خوب نباشه هم در دسترس هستند. اما زمانی که اوضاع مناسبی داشته باشم از انجام دادن تک‌تک‌شون لذت می‌برم. امیدوارم وضعیت تغییر نکنه و مجبور نشم باز اینجا گزارشی از تغییر وضعیت بنویسم.

آخرین جستجو ها

داستان Robert's info Terri's site قره باغی های همدان (عباس خان قره باغی 1213 _ 1288 هجری شمسی ) starlecdenshal خزه های بزگ مهندسی بهداشت محیط یزد Tammy's site lissoytranmind Amanda's style