محل تبلیغات شما
مادرجون پنجشنبه دفن شد. توی همان قبری که بیست و هشت سال پیش پدرجون دفن شده بود. با این تفاوت که این روزها کرونا همه چیز را تغییر داده. نرفتیم سر خاک. خاکسپاری نکردیم. خواستیم برویم، گفتند نیایید. به خاطر وضعیت بابا. بابا مانده توی خانه. سوگواری نکرده. نمی‌شود سوگواری کرد اصلا. اگر وضعیت این نبود، می‌توانست سوگورای کند. می‌توانست برادران و خواهرانش را در آغوش بکشد. می‌توانست مادرش را روزهای آخر ببیند لااقل. حالا اما نهایت سوگواری‌اش این است که عکس پروفایلش را سیاه کند. انگار که امکان بیشتری هم نیست و باید این را پذیرفت.
من مرگ مادرجون را پذیرفتم. زودتر از مرگ بقیه. زودتر از مرگ آن یکی پدربزرگم که چهار سال پیش دفن شد و هنوز گاهی باورش نمی‌کنم. شاید بیشتر به این دلیل که یکی دو سال آخر را مادرجون روی تخت گذراند و با ویلچر حرکت کرد. شاید چون ماه‌های آخر حالش بدتر شد و این یکی دو هفته‌ی آخر هم که انگار همه‌مان می‌دانستیم دیر یا زود همه چیز تمام است. انگار که درد بر زمان تقسیم می‌شود. کش می‌آید در طول یک دوره‌ی طولانی و هر چه این دوره طولانی‌تر باشد، فرصت بیشتری داریم برای پذیرفتن. چهار سال پیش اینطور نبود. بابایی سر حال بود. مریض نبود، سر پا بود و هیچ خاطره‌ای از بیماری‌اش در ذهن‌مان نیست. این است که زمانی برای عادت کردن و انتظار کشیدن باقی نماند. ناگهانی رفت و ما گیر کرده بودیم بین بهت و رنج و غم.
هر کس یک جوری می‌رود. ناگهانی یا تدریجی. فرقش هم البته همان چند روز اول است. بعدتر، هفته‌ها و ماه‌ها و سال‌ها که بگذرد، ناچاریم همه‌شان را بپذیریم. خاصیت مرگ همین است. خاصیت هر رفتنی شاید همین است که اگر امید به بازگشتی نباشد در زمان حل می‌شود، گم می‌شود و تبدیل می‌شود به تصویر و خاطره‌ای که در ذهن باقی می‌ماند.
مادرجون رفت. این آخرین "بزرگ" من. حالا چهار روز است که هیچ پدربزرگ و مادربزرگی ندارم. حالا مرگ، خودش را یک نسل جلو کشیده انگار و این یکی از همه دردناک‌تر است. 

الله الله فریاد از جور زمان

مگه میشه تو رو دید و به قبل دیدنت برگشت؟

گزارش وضعیت روز بیستم

یکی ,مادرجون ,سال ,آخر ,انگار ,یک ,است که ,سال پیش ,یکی دو ,این است ,همین است

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

lesmostfitzbund شمس الشموس _ پایگاه امام رضا (علیه السلام) پاکباز فقط برای تو kannsolsversca reitotafe spinraseci خوش ییلاق قلم ذهن Agatha's blog