من مرگ مادرجون را پذیرفتم. زودتر از مرگ بقیه. زودتر از مرگ آن یکی پدربزرگم که چهار سال پیش دفن شد و هنوز گاهی باورش نمیکنم. شاید بیشتر به این دلیل که یکی دو سال آخر را مادرجون روی تخت گذراند و با ویلچر حرکت کرد. شاید چون ماههای آخر حالش بدتر شد و این یکی دو هفتهی آخر هم که انگار همهمان میدانستیم دیر یا زود همه چیز تمام است. انگار که درد بر زمان تقسیم میشود. کش میآید در طول یک دورهی طولانی و هر چه این دوره طولانیتر باشد، فرصت بیشتری داریم برای پذیرفتن. چهار سال پیش اینطور نبود. بابایی سر حال بود. مریض نبود، سر پا بود و هیچ خاطرهای از بیماریاش در ذهنمان نیست. این است که زمانی برای عادت کردن و انتظار کشیدن باقی نماند. ناگهانی رفت و ما گیر کرده بودیم بین بهت و رنج و غم.
هر کس یک جوری میرود. ناگهانی یا تدریجی. فرقش هم البته همان چند روز اول است. بعدتر، هفتهها و ماهها و سالها که بگذرد، ناچاریم همهشان را بپذیریم. خاصیت مرگ همین است. خاصیت هر رفتنی شاید همین است که اگر امید به بازگشتی نباشد در زمان حل میشود، گم میشود و تبدیل میشود به تصویر و خاطرهای که در ذهن باقی میماند.
مادرجون رفت. این آخرین "بزرگ" من. حالا چهار روز است که هیچ پدربزرگ و مادربزرگی ندارم. حالا مرگ، خودش را یک نسل جلو کشیده انگار و این یکی از همه دردناکتر است.
یکی ,مادرجون ,سال ,آخر ,انگار ,یک ,است که ,سال پیش ,یکی دو ,این است ,همین است
درباره این سایت