تمام قصهها یک تلخی مشترک دارند. همان نقطهای که از قصهها به یاد میآوری. همان روایتی که از قصههای آدمها در یادت مانده. همان تصویرِ پیروز از جنگ بین هزاران تصویری که روزگاری از جلوی چشمانت گذشته بودند.
هر کدام با چیزی مرور میشوند. هر کدام با تصویری. تو را یادم هست. تو را یادم هست. تو را یادم هست.
تو را در تابوت، تو را در غربت، تو را در تمام پایانهایی که حتی نمیدانستم قرار است پایان باشد.
من از نیستیِ نزدیکانم بیم دارم. از ضعیف شدنشان میترسم. دیدنِ پیریِ عزیزانم مرا آزار میدهد.
ناتوانیات مرا غصهدار میکند. بیماریات نهایتِ عذابِ من است.
میرود توی خیابان. سیگارش تمام شده. دکتر گفته بود سیگار نکش. گفته بود در این سن.
من شصت سالهام. شاید هم هفتاد سال. پیرتر و آرامتر.
او شصت ساله است. شاید کمی پیرتر. قصههایش را جمع کرده. خطوط روی صورتش را ببین. خطوط روی صورتم را ببین. قصهها را بخوان. کسی نیست که از تصور نیستیام بترسد. این یکی احتمالا کمی دلگرمم میکند. این که بیماریام، پیریام، ناتوانیام، کسی را غصهدار نمیکند.
میروم توی داستانها. سیگارم را خاموش میکنم. با این تصور عذابآور که روزی نخواهی بود. با این تصور عذابآور که روزی غصهدار نبودنت خواهم بود. یا این تصور شیرین که روزی، کسی، غصهدار نبودنم نخواهد بود.
تو ,میکند ,تصور ,غصهدار ,تایی ,قصهها ,تو را ,چند تایی ,را در ,این تصور ,هست تو
درباره این سایت