اینا از کجا اومد حالا؟ کشو رو باز کردم که دنبال چیزی بگردم. چشمم خورد به گردنبندی که چند ساله اونجا جا خوش کرده. یادم اومد که یادگاری کی بوده. یکییکی به یادم اومد چیا برام همچین حکمی دارن. مثل شالگردنی که توی کمده، مثل اون تزیینی چوبی طرح سینما، مثل پرندهی مهاجری که یه روز یکی پشت تلفن خوند برام، مثل آخرین اسیری که با یکی در آخرین گفتگومون شنیدیم. مثل پرتقال من که منو میبره به همین پارسال. به آخرینباری که به کسی علاقمند شدم.
انگار بیش از این که به با کسی بودن نیاز داشته باشم، به دوست شدن دیگران نیاز دارم. نیاز ندارم. بهتره بگم خوشم میاد از این فضایی که توش قرار میگیرم. این که مدتی به کسی میل پیدا کنم و در طلب کسی باشم برام قشنگه. از خودِ رسیدن قشنگتر حتی. پارسال همین روزا بود که آخرین موردش پیش اومد. الان هیچ حس خاصی ندارم به اون ادم ولی حسی که داشتم و فضایی که توش بودم رو کاملا یادمه و هر بار پلیلیست گوشی میرسه به پرتقالِ منِ مرجان فرساد، دوباره مرداد پارسال و شروع اون حس یادآوری میشه بهم.
مدتیه به طرز عجیبی در فضای جذب شدن به کسی قرار نگرفتم. بیشتر از هر زمان دیگهای، از این که تنهام راضیم و همون زمانی که گاه و بیگاه با آدمهای سابق سپری میشه، برام کافیه. نکتهی مسخرهش اینه که در چنین شرایطی هم به یادگاریها فکر میکنم. به آدمهایی که بودند. به تکتک آدمهایی که دوست دارم به یادم باشند و به یادشون هستم و در عین حال میدونم که اگه امروز کنارم بودند، کیفیتِ زندگیم به خوبی الان نبود.
میدونم که کیفیت زندگیم با حضور نزدیک آدما به شدت افت میکنه. گاهی شاید همچین افتی لازم باشه اما برای من اضافهکاریه. من به همون کتاب و آهنگ و شالگردن راضیم.
درباره این سایت