انگار از یه سنی به بعد همه چی سخت میشه. یعنی شکل توقعات و رابطه و همه چی عوض میشه. من همچنان معتقدم که "عشق" همون چیزیه که به زندگی رنگ میده و در عین حال معتقدم که زندگی مشترک برای من مناسب نیست و به شدت ازش بیزارم و رابطهی دوستی و عشق و علاقه هم خوبه اما تا جایی که یه بخش کوچیکی از زمان زندگیت بهش اختصاص پیدا کنه. در واقع نبودنش واقعا بده، بودن به میزان زیادش هم بده و فقط بودن به میزان کمش برای من مطلوب به حساب میاد که خب برای کمتر کسی حس خوبی ایجاد میکنه. آدما مخصوصا توی سنین بالاتر (بالای سی مثلا) انگار به دنبال یک جور اطمینانخاطر هستند. انگار توقع دارند وقتی سی سال از زندگی خودشون و زندگی تو گذشته، اگه قراره رابطهای ایجاد شه، باید نگاهی هم به آینده داشت یا نگاهی به امکان برقراری زیست مشترک. من دوست دارم رابطههام به سبک همون بیست سالگی باشن، اما نمیشه. دوست دارم همون انتظاری رو ازم داشته باشند که وقتی بیست ساله بودم داشتند اما ندارند.حالا برگردم به همون خط اول. گفتم که عشق به زندگی رنگ میده. بعد تصور میکنم آدمی که در بیست سالگی عاشقش بودم رو و حتی لحظهای دلم نمیخواد کنارش زندگی مشترکی داشته باشم. گاهی دوست دارم کنارم باشه. گاهی دوست دارم باهاش بیرون برم یا ببینمش. اما جدیتر؟ هرگز. تصور میکنم آدمی رو که پنج سال پیش دوستش داشتم و هنوز دور و برمه. هنوز هم دوست داشتن سر جاشه. اما چرا تبدیل به رابطهی پایدار نمیشه. چون چیزی که من میخوام اینه که گاهی کنارم باشه. فقط گاهی. دوست دارم گاهی با هم بریم بیرون، گاهی با هم فیلم ببینیم، گاهی کنارم باشه اما چیزی که اون میخواد چیه؟ بعله، اطمینان از پایدار بودن رابطه.
اینها باعث میشه در این بخش از زندگی خودم احساس نیتی کنم. رابطه هست. آدمها هستند. دروغ چرا؟ بیشتر از یک نفر هم هستند. اما چی باعث میشه هیچکدومش رابطهی کامل مطلوب من نشه؟ همین تفاوت در انتظارات. احتمالا هر چی سن بالاتر بره، پیدا کردن این مدل رابطه با آدم مناسبش سختتر میشه. رابطهای که میزان نزدیکیش، زمان دیدارهاش و شکل دیدارهاش کاملا همون چیزی باشه که من میخوام.
الله الله فریاد از جور زمان
مگه میشه تو رو دید و به قبل دیدنت برگشت؟
گزارش وضعیت روز بیستم
گاهی ,هم ,زندگی ,دوست ,میشه ,باشه ,دوست دارم ,گاهی دوست ,کنارم باشه ,باعث میشه ,به زندگی
درباره این سایت